قول دادم که گریه نکنم!

   دارم البوم عکسها را تماشا می کنم. دیگر فقط آنجا می توانم سراغش را بگیرم! در زندگی هر کس تاریخهایی وجود دارد که هیچوقت فراموش نمی شوند, یا حداقل تا مدتی در ذهنمان باقی می مانند. وقتی همه چیزهایی را که پارسال همین موقع اتفاق افتاد, مرور می کنم خیلی ناراحت می شوم. بیمار شدن مادر بزرگ و بی خبر بودن ما و همه چیزهای دیگر!  

   مادر بزرگها و پدربزرگها کسانی هستند که هیچکس نمی تواند جایشان را در زندگی پر کند. همیشه صبورند. عشقشان بی قید و شرط است! محدوده و پایان ندارد. چقدر دلم می خواهد سر روی دامنش بگذارم و گریه کنم تا آرام شوم. دلم خوش بود سالی یک بار می دیدمش و اینکه صدایش را تلفنی می شنیدم. نوه سوگلی اش بودم, بعدها به من می گفت "نوه راه دوری"! می گفت تا زمانی که مادر نشدی نمی توانی درک کنی یک مادر چقدر فرزندش را دوست دارد و دوری فرزند و نوه ها چقدر برایش سنگین است! به او می گفتم که هنوز مادر نشدم ولی دوری شما هم همانقدر برایم سخت است! چه تکیه گاه عاطفی محکمی را از دست دادم!

    دلم برای دعاهایش تنگ شده! هیچکس مثل او دعا نمی کرد! آنطور که دلمان می خواست دعا می کرد. هرچه خدا بخواهد و تا صلاح چه باشد و اینها نمی گفت. گاهی مادر با موضوع دعاهایش موافق نبود ولی او برای خوشحال کردن ما همان چیزی را از خدا می خواست که ما می گفتیم :) چه دنیایی بود! وقتی صحبت می کرد صدایش آرامش عمیقی داشت. آرامشی که با عشقش به ما منعکس می شد, همان عشقی که قید و شرط نداشت! همه وجودش دوست داشتن بود و همین او را اینچنین بی نظیر می کرد.

                                                     Candle                

                                 "یاد آر ز شمع مرده یاد آر    اختر به سحر شمرده یادآر"                        

   خانه مادربزرگ یک منطقه ممنوعه داشت. جایی که عکسها و قابهای قدیمی را نگه می داشت. جایی که ما بچه ها حق ورود به آنجا را نداشتیم. آینه شمعدان نقره ای و شمعدانهای بلوری سنگین که او را به خاطرات قدیمی اش متصل می کردند. و ما روزی صد بار وسوسه می شدیم که از نزدیک آینه را ببینیم و برای بلند کردن گلدانهای شیشه ای جلوتر برویم. وقتی گلدان قدیمی اش را شکستم, هیچ نگفت! هیچ شکایتی نکرد. فقط تاکید کرد که دیگر... ولی خوب می دیدم که غم کهنه ای بر چهره اش نشست. قول دادم که دیگر...

   حیاط خانه اش, بهشت گمشده من بود. درختان نارنج, نارنگی, خرمالو و گیلاس سر به روی شانه هم فصلها را می گذراندند. انگار آنها هم با ما قد می کشیدند و بزرگ می شدند. گلهای شمعدانی و حسن یوسف و یاس! و رزهای وحشی! اردیبهشت که می شد, عطر بهار نارنج همه جا را پر می کرد. بوی گل می پیچید و زندگی بوی خدا می داد. تا قبل از دبستان و کمی بعد از آن هیچ عیدی نبود که همه منزل او نباشیم. خانه اش برای همه ما مرکزیت داشت و چه دنیایی بود برای ما بچه ها! آنجا به پشتگرمی مادر بزرگ, آزادی بی حد و حصر داشتیم, آزادی که هیچ بزرگتری نمی توانست از ما بگیرد! 

                                               Green light

   درخت نارنج همیشه جایگاه امنی بود, که کبوتر روی شاخه هایش لانه می ساخت. لانه کبوتر در بین انبوه شاخه ها و تیغهای بلند قرار داشت و ما که دلمان می خواست جوجه کبوتر را زودتر ببینیم, تا وقتی کوچک است! تا وقتی پرهایش کرکی ست, فقط ببینیم همین! دور درخت جمع شدیم که تصمیم بگیریم چه کسی بالا برود! ... نمی دانم چه شد که پسرها شیرم کردند و تصمیم گرفتم بالا بروم. با همان لباسی که باید شب برای مهمانی می پوشیدم, بالا رفتم و بالا رفتن همیشه آسانتر ست. از لای شاخه های متراکم گذشتم تا بالاخره توی لانه را دیدم. خدای من!  یک جوجه کوچک قهوه ای تیره رنگ! توی ذهنم آن را با رنگ پرهای مادرش مقایسه می کردم و یاد داستان جوجه اردک زشت افتادم! از پایین همه می پرسیدند: "خب بگو چی می بینی" و من تا دست بردم که جوجه را بگیرم, مادربزرگ از ترس فریاد زد و زیر پایم خالی شد... زیر پایم آزاد بود ولی دستم لای شاخه ها گیر کرده بود و از بازو آویزان بودم. آنروز خوب فهمیدم که تیغهای نارنج برای چیست! خوب حس کردم و هیچوقت فراموش نمی کنم. چند لحظه بیشتر طول نکشید ولی بین زمین و آسمان معلق بودم و نمی دانستم  به بزرگترها چه جوابی بدهم! چند لحظه بیشتر طول نکشید که مادربزرگ دوید و زیر پایم را گرفت و به سختی دستم آزاد شد. 

-"میدونی کار خطرناکی کردی؟... لباستو ببین!"

-"می دونم! به مادر نمی گی!"

-"نمی گم ولی لباست چی؟"

  او به من گفت اگر به جوجه دست می زدم, مادرش دیگر به او غذا نمی داد چون بوی پرهایش عوض می شد. گفتم که فقط می خواستم آن را ببینم.  

او قول داد, من هم قول دادم که دیگر...               

   شب عید در شیراز مرسوم بود که سمنو نذری می پختند و تا صبح آماده می کردند. جالب اینکه همه شیرینی سمنو از جوانه گندم بود و هیچ قند و شکری به آن اضافه نمی کردند! چقدر دلمان می خواست قبل از تحویل سال همه سمنوها را بخوریم٬ مزه اش از عیدی گرفتن بهتر بود... لهجه عامیانه شیرازیها طوریست که به آخر کلمات "و " اضافه می کنند (نشان مفعولی). جالب اینکه به سمنو که خودش "و " دارد می گویند "سمنی"! یادش به خیر!                                                      

                                                                 ............................

   امسال او در کنار ما نیست! قول داده بودم زود...اما او نمی توانست بیشتر صبر کند تا نوه راه دوری اش برای دیدنش برود! برای مراسمش همه شیراز هستند. من هم اینجا حضورش را حس می کنم. مزارها و سنگها را باور ندارم٬ یادش را در قلبم و در ذهنم زنده نگه می دارم. هنوز از او می خواهم که برایم دعا کند. هیچوقت دوست نداشت اشکم را ببیند. قول دادم که گریه نکنم.    

   خدایا! می دانم که هنوز بهار نشده و موقع سال نو نیست, ولی می خواهم همین الان "یا مقلب القلوب" را بخوانم.     

                                                                                                                                  Mar.08/06                

After midterms

   از روز دوشنبه که امتحانهای میدترم تمام شدند, حس خوبی دارم- انگار در آسمانها سیر می کنم. هر چند هنوز quiz و discussion هست ولی تا April که فاینالها شروع می شوند, نگران امتحان نیستم. به‌دنبال data & evidence برای essay ها هستم. 3 تا paper دیگر بنویسم این ترم تمام می شود و من هم نفسی می کشم. حالا که با آرامش کتابها را می خوانم, مطالعه را بیشتر دوست دارم. اینطور خیلی بهتر ست.

"Not Everything Learned Is Written In Books " موضوعی بود که (grade 12) دبیرستان Graham باید essay می نوشتیم و چقدر برای من سخت بود.

روز دوشنبه سر امتحان در جواب یک سوال, نکته ای به ذهنم رسید که با سوالات دیگر فرق داشت. نکته ای که قبلا یک دوست به من یادآوری کرده بود و عجیب که آنموقع نمی دانستم در حال یادگیری هستم. نکته ای که در کتاب نوشته نشده بود. د

کتر شریعتی می گوید:

  "یکی نغز بازی کند روزگار   که بنشاندت پیش آموزگار" نه آموزگاری که شاعر می فرماید, کسیکه به آدم معلومات می آموزد! معلومات را که از هر با معلوماتی میتوان آموخت; حتی از یک کتاب [چند صفحه ای]. اما روزگار وقتی دست به یک بازی نغز می زند که ناگهان در برابر روحی می نشاندت که احساس می کنی یک حادثه است.

باید از او ممنون باشم. 

                                                     ............................ 

 چه عشقی می کنم با این "کویر" دکتر شریعتی!

از همان دوشنبه که امتحانم تمام شد, کتابهای مختلفی را شروع کرده ام. دفعه اولی ست که آن را می خوانم. حالا می فهمم چرا خانم دکتر اینقدر سفارش می کرد که حتما این را بخوانم. قبل از ایران رفتن یادآوری می کرد که حتما آن را بخرم. آنجا کتاب خواندنم خیلی پیش نرفت و نصفه کاره ماند. به قول خودم شیرینی اش نصفه و نیمه به دلم نشست. حالا هر ساعت آزادی که گیر میاورم, هرقدر خسته باشم کمی از آن را می خوانم و به عمق نوشته ها فکر می‌ کنم. قسمتهایی از آن را که به نظرم خیلی بی نظیر بود انتخاب کردم:

    "هنر من و بزرگترین هنر من: فن زیستن در خویش. همین بود که مرا تا حال زنده داشت. همین بود که مرا از اینهمه دیگرها و دیگران بیهوده مصون می داشت. هر گاه با دیگران بودم خود را تنها می دیدم. تنها با خودم, تنها نبودم اما, اما اکنون نمی دانم این "خودم" کیست؟ کدام است؟ هر گاه تنها می شوم گروهی خود را در من می آویزند که منم و من با وحشت و پریشانی و بیگانگی در چهره هر یک خیره می شوم و خود را نمی شناسم! نمی دانم کدامم؟ می بینی که چه پریشانی ها در بکاربردن این این ضمیر اول شخص دارم, متکلم! نمی دانم بگویم از اینها من کدامم یا از اینها من کدام است؟ پس آنکه تردید می کند و در میان این "من" ها سراسیمه می گردد و می جوید کیست؟ من همان نیستم؟ اگر آری پس آنکه این من را نیز هم اکنون نشانم می دهد کیست؟ اوه که خسته شدم! باید رها کنم. رها میکنم اما چگونه می توانم تحمل کنم؟ تا کنون همه رنج تحمل دیگران را داشتم و اکنون تحمل خودم رنج آورتر شده است. می بینی که چگونه از تنهایی نیز محروم شدم؟!"

و بعد ابعاد عقل‌ و‌ منطق و حس را که از روح ناشی می شود در انسان معرفی می‌ کند. این قسمت پایین را خودم کم کم دارم می فهمم ولی هنوز کامل نفهمیدم:

  "این روزها خوب می فهمم. چندی است دارم می فهمم. می فهمم؟ نه, فهمیدن یک راز, یک ابهام که اینچنین مداوم نیست. موضوعی را فهمیدن, دانستن, آگاه شدن و پی بردن که نمی تواند یک فعل استمراری باشد. یکبار به مجهولی پی می بریم و از سری آگاه می شویم و بعد باید بگوییم: "من آن را مثلا چهار روز پیش, دو سال پیش, عصر فلان... چهارشنبه, در اثنای یک مطالعه, یک مکاشفه,یک سفر, یک دیدار, یک درس فهمیدم." راست است. فهمیدنهای علمی و دانستنیهای فلسفی چنین است. عقل اینچنین می فهمد. عقل ابزارش منطق است و منطق دو حالت را بیشتر نمی داند: "می فهمم", "نمیفهمم" و همین! بیش از این نیازی ندارد. آنچه را باید بفهمد طبیعت است, اسرار دنیا است و این ها همه یک بعدی اند. یک معنی بیشتر ندارند. اما کار روح چنین نیست. فهمیدن در عقل, همچون روشن شدن یک لامپ الکتریکی در اطاق یا برق زدن یک صاعقه در فضا, یکبارگی صورت می گیرد. در یک لحظه اطاق تاریک است و در لحظه دیگر روشن و میانه این دو حالتی دیگر نیست [استنباط خودم (0,1)]... اما فهمیدن در روح بگونه سر زدن آفتاب, از افق مشرق است. آفتاب فهمیدن از افق دور و مبهمی در روح طلوع می کند و نهر سپیده صبح یک معرفت, طلوع آفتاب یک نوع حکمت, یک نوع عرفان, دریافت یا بینایی از پس قله کوهی, در صحرای بی پایان و اسرار آمیز "ولایت جان" جاری می شود. همچون خورشیدی بر یخچالها و توده های نا خودآگاهی و انجماد و سکوت می تابد و می گدازد و قطره ها کم کم جویبار و جویبارها اندک اندک نهر, و نهرها رفته رفته دریا می شوند و آدمی را از درون غرق می کنند. آفتاب آگاهی, گرمای روشن آشنایی همچون حلول مستمر "فردا" در جان "امشب", و همچون ورود پنهانی و پیوسته بوی بهار که در اسفند ماه می پیچد- پاره های سیاهی جهل و دامنه های یخ گرفته زمستانی را در سرزمین روح میراند و میگدازد, و این "تغییر فصل" آغاز دارد اما بی پایان است. در این دنیا, آفتاب همواره در سر زدن است, بهار همواره در رسیدن و دل, مدام, در فهمیدن!"

(: ) شما هم همان حسی را دارید که من دارم؟ کم کم دارم می فهمم! چه توصیفهای زیبایی به کار برده, یک جور آدم را غرق می کند. زیباترین توصیفها را اینجا خواندم. جایی که از ستاره های کویر می گوید و از اصطلاح خاص مردم ده برای لغت "کهکشان", مخصوصا وقتی قبل از خواب می خوانم دیگر به هیچ چیز دیگر فکر نمی کنم! چشمانم را می بندم و ستاره های آسمان را تصور می کنم که پشت اینهمه ابر پنهانند:

   "آن شب نیز من خود را بر روی بام خانه گذاشته بودم و به نظاره آسمان رفته بودم; گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلقی که بر آن مرغان الماس پر ستارگان زیبا و خاموش تک تک از غیب سر می زنند و دسته دسته به بازی افسونکاری شنا می کنند. آن شب نیز ماه با تلالو پر شکوهش که تنها لبخند نوازشی است که طبیعت بر چهره نفرین شدگان کویر می نوازد, از راه رسید و گلهای الماس شکفتند و قندیل زیبای پروین- که هر شب دست نا پیدای الهه ای آن را از گوشه آسمان, آرام آرام به گوشه ای دیگر می برد- سر زد و آن جاده روشن و خیال انگیزی که گویی, یک راه راست, به ابدیت می پیوندد: "شاهراه علی", "راه مکه"! که بعد ها دبیرانم خندیدند که: نه جانم, "کهکشان"! و حال می فهمم که چه اسم زشتی! کهکشان! یعنی از آنجا کاه می کشیده اند و اینها هم کاههایی است که بر راه ریخته است! شگفتا که نگاههای لوکس مردم آسفالت نشین شهر, آنرا کهکشان می بینند و دهاتیهای کاهکش کویر, شاهراه علی, راه کعبه, راهی که حضرت علی(ع) از آن به کعبه می رود! کلمات را کنار زنید و در زیر آن روحی را که در این تلقی و تعبیر پنهان است تماشا کنید!" 

کلامش سحر انگیز ست, طوری که می خواهی تا صبح بنشینی تمامش کنی.

از سحر عزیز تشکر می کنم که در قسمتی از تایپ این پست کمکم کرد. 

آفتابگردون و Aftabgardoon assistant  :) 

                                                                                                                       

                                                                                                                                       Mar.02/06