خدای آسمونها٬ خدای کهکشونها...

همیشه راهی هست. همیشه از جایی که فکرش را نمی کنم کمک می شوم... بخش آخر سوالات اساینمنت آمار را باید با stat. computing & S-plus program حل می کردم و پراف فقط جواب آخر را می خواست... اصلا فرصت نداشتم و کار کردن با S-plus خیلی وقتگیر بود. از مادر خواهش کردم و کمکم کرد٬ اما گفت که این آخرین بار است. برای او هم ساده نبود٬ دانلودش چند ساعت طول کشید٬ باید در موردش مطالعه می کرد... اما انجام شد... و جواب 40 تا سوال را برایم فرستاد. حالا که تمام شده٬ خوشحالم٬ اما اصلا حس accomplishment ندارم.

از قرار معلوم هفته دیگر یک دسته گل به آب می دهم:)

 اولین امتحان شنبه است و حس می کنم هیچ چیز یادم نیست. Li-Fraumeni syndrome, HNPCC, familial melanoma, Ataxia telangiectasia -- با همه لوکیشن ها و development... بعد دوشنبه٬ بعد چهارشنبه... بعد :)

Inspirationnnnnnn!

 برفی که از هفته پیش شروع شد٬
همه اشی مشی ها را پرواز داد.
هنوز دمای هوا زیر صفر است.

همیشه کمک هست٬ حتی اگر ما ندانیم.
تا به حال شده٬ موقعی که خسته
و بی حوصله ای٬ یک نفس عمیق بکشی
و هوای تازه را با همه وجودت حس کنی
و جریان دوباره امید را ببینی و بلند بگویی:
هنوز می توانم... شکر خدا.  

می گفت: الهام بخش بودن٬ از الهام د. بودن
مهمتر است. درجه الهام بخشی را چطور
می توانم بیشتر کنم؟

 

گنجشگک اشی مشی

مثل همیشه باز هوا گرگ و میشی اسـت!!
شـاید کمـی طلـوع در آسمان بکارم! 

   هوا خیلی تغییر کرده٬ اینقدر که همه برف و یخبندان در عرض دو هفته تمام شد٬ با اینحال هنـــــــوز سرد است... روزهایمان بلندتر و سایه ها کوتاهتر شده اند. پرواز دسته دسته پرنده های وحشی از سمت جنوب٬ رودخانه را کم کم از خواب زمستانی بیدار می کند... از بین پرنده ها٬ گنجشگها را خیلــــــــــــی دوست دارم. هول نوشتن یک ریپورت بودم٬ که یک "گنجشگک اشی مشی" آمد پشت پنجره و به شیشه نوک زد (با جنسیت نا معلوم:))) منه گنجشگ ندیده بعد از سالها یک اشی مشی دیدم. جایی که قبلا بودم به خاطر بارانهای تند٬ از گنجشگها زیاد خبری نبود... اما اینجا هست. من روزهایی را در ایران پشت سر گذاشته ام که از صبح تا غروب صدایشان توی گوشم بود... اینجا هم پنجره ام رو به باغچه باز می شود:  
گنجشگک اشی مشی...  لب بوم ما مشین...  بارون میاد خیس میشی٬ برف میاد گوله میشی
میفتی تو حوض نقاشی...    خیس می شی٬ گوله می شی...   میفتی تو حوض نقاشی...
   گنجشگها٬ نه مثل کلاغها سیه بال و لاشخورند و نه مثل کبوترها مقدس و سپید بال! گنجشگها را دوست دارم که خاکی و خاکستری و میانه رو اند! گنجشگهای پر جنب و جوش و زبر و زرنگ.

   امتحانهای lab هفته پیش تمام شدند و به مبارکی و میمنت روز جمعه آخرین جلسه lab ها بود:) T.A خیلی خوبی داشتیم. چه ذوقی می کردیم وقتی فـفر نازنین٬ گاهی دور از چشم coordinator جوابها را به ما می گفت٬ اما امان از روزهایی که مردک هندی حس سوپروایزری اش گل می کرد و تا آخر بالای سرمان می ایستاد... یک ایمیونولوجی می خواهم٬ خدا خدا می کنم با او نباشد... دلم نمی خواهد دیگر توی Section های او باشم. باز هم مثل ترمهای گذشته٬ رکورد آخرین نفری که result تحویل می داد را شکستم٬ آخرین نفری که از lab بیرون آمد. نفر قبل از من هم روژین طفلکی بود که گویا کمال همنشین درش اثر کرده :)   

   فکرش را بکن چه حالی شدم وقتی گوشواره ام دوباره پیدا شد! یادگاری مادربزرگم بود٬ که بعد از اسباب کشی هرچه می گشتم پیدا نمی شد. همیشه همه را توی یک جعبه بزرگ خاتم نگه می داشتم٬ ولی این جفت را جداگانه توی جیب یکی از چمدانها گذاشته بودم و اصلا یادم نبود. باید از رسم "خانه تکانی" عید تشکر کنم که باعث شد کمی منظمتر شوم... حالا گوشواره ها برایم مثل گنج هستند٬ دیگر نه مادربزرگ تکرار می شود و نه هدیه هایش! برای جشن نوروز به گوشم آویختم٬ لباس قرمز پوشیدم و روی موهای کوتاهم تل نگین دار زدم که با گوشواره ها هماهنگ بود. نگران بودم بیفتند٬ مریم خانم نگاهم می کرد و از اینکه همه اش با آینه٬ گوشواره ام را چک می کردم می خندید...

   برنامه نوروزی ما دیروز بود٬ در واقع سیزده بدر را زودتر جشن گرفتیم. سرود "ای ایران" در ابتدا و پایان برنامه٬ DJ ایرانی و ویولون هم بود. جشن مفصلی که تعداد خیلی زیادی شرکت کننده داشت. دیدن اینهمه ایرانی در کنار هم بعد از جشن ژانویه خیلی خوب بود... اتحادیه ما در کنار جشنها همیشه برای جمع آوری "charity" و کمک مالی به نهادهای حمایت از کودکان در ایران فعال است و این بار نوبت من بود که وسط برنامه٬ در مورد "پایگاه بهداشتی خانه کودک ناصر خسرو" (شرق تهران) برای دعوت به همکاری صحبت کنم. فوتوهایی را از قبل تهیه کرده بودیم٬ و صندوق بزرگی هم داشتیم... اما فقط 250 دلار جمع شد. برایم خیلی عجیب بود که بیشتر این کمکها از طرف بچه های گروه خودمان بود و چندتا مهمان کانادایی که تحت تاثیر قرار گرفته بودند... ملت "همیشه در صحنه" سرشان گرم بود و کمتر به جشن نیکوکاری و خیریه اهمیت می دادند... می گفتند چون برای جشن آمده اند٬ کیف پول همراهشان نیست! تعجبم از این بود که بدون کیف پول چطور جلوی bar سالن جمع شده بودند!!!! It's a shame--- دارم فکر می کنم کمی صبر کنیم در event های بعدی حداقل هزار دلار جمع شود٬ بعد بفرستیم... چطور کاناداییها بیشتر استقبال کردند؟ همچــــــــــــــین ضایع نیست؟!     

   سیاوش قمیشی برای "از طلوع تا غروب" برداشته زیباترین ترانه های قدیمی اش را با آهنگ تکنو میکس کرده و مثلا البوم جدید زده! خیلی عجیب بود! ترانه طلوع (هوای خونه) و فرنگیس را همانطور آرام و ملایم دوست دارم. همه حسهای خوب و نوستالژیک با همان موزیک آرام زنده می شوند. این روزا دنیا واسه من٬ از خونه مون کوچیکتره
کاش می تونستم بخـــــــــــونم قد هزار تا پنجره 
طلوع من...       طلوع من...          وقتی غروب پر بزنه...         موقع رفتن منه... 
طلوع من...       طلوع من...         

باید کم کم به فکر عروسکهایت باشیم :)


  Nikta playing

باید کم کم به فکر عروسکهایت باشیم :)
  
صدای شعر خواندنش را با لهجه ای که به نظرم خنده دار و زیباست می شنوم و هرچه " قند و نبات و شکلات" است توی دلم آب می شود. عزیز دل خاله الی٬ نیکتا جانم خانم شده! می گفت سپتمبر امسال باید به Preschool برود... می پرسید به نظر شما عروسکها را هم آنجا راه می دهند؟ :))))

                                                                                             Apr.01