امسال عید نداشتیم.

دیگه نوازش دستاشو ندارم- دیگه برام قصه نمیگه. مادربزرگ خوبم چشماشو بست و برای همیشه خوابید. من حتی کنارش هم نبودم.دیگه منتظر من نیست که به ایران برم. او دیگر تا خدا رفته است.

در فضای بین باور و نا باوری- در مرز میان پذیرفتن و نپذیرفتن, تمام خاطرات با او بودن برایم مرور شد. کاش سینه ام می شکافت.

آرزو کردم کاش به او گفته بودم چقدر دوستش دارم. کاش گفته بودم که قدر محبتش را می دانم و گفته هایش را همیشه به یاد خواهم داشت.
امشب تا صبح برایت لالایی می خوانم که خوب بخوابی- همانطور که روزی برایم خوانده بودی- اگر به یاد بیاورم. مادر بزرگ خوبم آرام بخواب.
  


روند درس و زندگی داشت خوب پیش می رفت. امتحانام تا حالا خوب شدن. گاهی با بچه ها Studying group  تشکیل می دیم و جوابا رو با هم چک می کنیم...
تا اینکه فهمیدم مادر بزرگم شیراز دوباره حالش خوب نیست و اینبار مشکل از قلبش بوده. بدتر از همه اینکه راستشو نمی گن. به هزار دردسر تلفن بیمارستانو ( از پسر خالم ) گرفتم. وقتی زنگ زدم همه اونجا بودن-می گفتن خوبه, اما با خودش نتونستم صحبت کنم چون می گفتن خوابه.(البته بعدا از پسرخاله ام که خیلی شیطونه شنیدم که خواب نبوده و بیهوش بوده.تنها کسیه که گزارش کاملو می رسونه.)
مارال (دختر خاله ام) هم از لندن هی زنگ می زنه.گوشی تلفنو سوزونده. به اونا هم راستشو نگفتن.
خاله ناهید تاکید می کنه که اصلا وقت ایران رفتن نیست در حالیکه مطمءنه که اگر بخوام هم نمی تونم برم...
دلم می خواد کنارش باشم. دلم برای لبخندش تنگ شده. تا چند وقت دیگه حیاط مادربزرگ غرق بهار نارنج می شه.
   
امتحان بعدی پنجشنبه است. همه از خواست خدا و قوی بودن و تقدیر می گن.خدا چقدر صبوره.