ایمان بود که فرشته نگهبان را بیدار نگه می داشت

چند روزی بیشتر نیست بچه ها رفته اند٬ باز دلم تنگ شده. نیلوفر عزیز برای اینکه بیشتر بماند٬ تیکتش را عقب انداخت و $200 اضافه پرداخت٬ اما تعطیلات او کوتاهتر بود. روزی که رسید انگار خواهرم آمده باشد٬ انگار چشمهای آذین در مقابلم بود. با ذوق و شوق و تعجب نگاهم میکرد. پرسیدم نیلو عوض شدم؟ با لبخند می گفت: صورتت پرتر شده :) دلش نیامد بگوید توپولی شدی :)) ... مدتی که اینجا بود دنیای دیگری داشتم. خوشحالم به خاطر اینهمه حس خواهرانه و راحتی که بین ماست... خواهران اشرافی هم هفته پیش به واترلو رفتند و کاملا مستقر شدند. در این فرصت یکبار به واترلو رفتیم و برای خرید (دانشگاه) همراهشان بودم...کلا تابستان خوبی داشتم٬ خوشبختانه مهمانی دوستان دیگر ایرانی هم موقع تعطیلات بود و حسابی خوش گذشت. از تورنتو به همیلتون و واترلو رفتیم٬ یک شب کمپینگ دریاچه Elora و پیک نیک Rockwood که وسطی بازی کردیم و آرزو به دل نماندیم :) و باز شب مهتابی شد و هوای نیاگارا به سرمان زد و مهتاب بازی!

تابستان درسم سبک بود٬ و بعد از این باید خوب درس بخوانم و تا 4 ماه٬ زمانبندی روزهایم فشرده می شود... خدا خانه Guyton & Hall را آباد کند با این physiology که نوشتند. اگر از همین امروز شروع کنم شاید به موقع تمام شود... یک stat دیگر این ترم لازم دارم که خیلی سختتر از قبلی است٬ اگر خدا بخواهد این آخرین آماری است که برای همه عمرم بر می دارم... و بقیه درسها تقریبا راحت هستند. راستش کلاسهای من دیرتر از B.C. شروع می شوند و بیشتر فرصت دارم. از فردا درس خواندن را جدی شروع می کنم... به او قولی دادم و ازش یک قول گرفتم. حالا که دختر خوبی بودم٬ حالا که این یک سال دلتنگی نکردم و کاملا راضی بوده٬ حالا که ثبت نام کلاسها برای ژانویه مشکلی ندارند٬ تکلیف ایران رفتنم روشن شد :)

............. ایمان بود که فرشته نگهبان را بیدار نگه می داشت.

پنج روز دیگر٬ سوم سپتامبر درست یک سال از آمدن من به این شهر می گذرد. پارسال همین موقع مشغول اسباب کشی و جابجایی بودم. دنبال انتقال مدارک و اسناد به صد جا می رفتم. با همه دوستان٬ عزیزان و استادانم خداحافظی کردم و زیباترین شهر دنیا را پشت سر گذاشتم. یادم هست دست تنها بودم و هفته آخر Brother Nelson برای کمک آمد٬ لبخند می زد و می گفت: C'est la vie در این مدت تجربه هایی کسب کردم که الهام پارسال هرگز نمی دانست. اگر الهام پارسال کمی ترس و دلهره داشت٬ صدای الهام امروز٬ صدای دختری محکم و مصمم است... بچه ها برایم جزوه کوچکی از کلاس خانم دکتر اسلامی آوردند که یک دنیا ارزش دارد (نوشته هایش همیشه الهام گرفته از آثار پائولو کوئلیو است به علاوه مطالب خودش) اینطور شروع می شود:

ایمان دارم... به خدا٬ به فرشته نگهبانم ایمان دارم٬ که مرا تا اینجا آورد و همواره همراهم است. نمی دانم توجیه تمام جریانهای زندگی چیست٬ و نمی دانم در آینده چه چیزهایی در انتظارم هست. اما می دانم او کنار من است٬ که مبادا پای خود را به سنگ بزنم... (از کتاب مقدس) آن که در ستر حضرت اعلی نشسته است (به خداوند پناه می برد)٬ زیر سایه قادر مطلق ساکن خواهد بود. درباره خداوند می گویم که او ملجا و قلعه من است٬ خدایی که بر او توکل دارم.

یادت باشد تفاوت زیادی بین خطر و ترس وجود دارد. شب چیزی نیست جز بخشی از روز. همانطور که در نور احساس حمایت می کنی٬ می توانی در ظلمت نیز آن حضور پشتیبان را حس کنی. باید به این حضور اعتماد کرد و این اعتماد٬ همان ایمان است. ایمان دقیقا همانی است که در یک لحظه خاص احساس می کنی; یک غرق شدگی وصف ناشدنی در شب تاریک (ابهامات)... وجود دارد به خاطر اینکه چنین اعتقادی داری.

تعجبی ندارد. هر روز انسان یک شب تاریک است. هیچ کس نمی داند دقیقه بعد چه رخ می دهد٬ و با این وجود٬ همه رو به جلو پیش می روند. چون اعتماد می کنند٬ چون ایمان دارند. هیچ کس رازی را که در ثانیه بعد نهفته است٬ درک نمی کند. اما این هیچ مهم نیست٬ مهم این است که بدانیم هر لحظه ای در زندگی٬ عملی حاصل از ایمان است. که می توان آن لحظه ها را پر از ترس و وحشت و بیم از آینده کرد٬ یا پر از اعتماد به یک حضور پشتیبان... ایمان را به هیچ صورتی نمی توان تفسیر کرد... یک شب تاریک است و تو می توانی آن را بپذیری یا نپذیری.

:) من شب تاریک را با ایمان پشت سر گذاشتم و می دانم شبهای دیگری را در پیش دارم. برای من٬ ایمان بود که فرشته نگهبان را بیدار نگه می داشت :)


                                                                                     Aug.29

نظرات 10 + ارسال نظر
فاطمه پنج‌شنبه 8 شهریور 1386 ساعت 02:15 ب.ظ http://aftabgardooniha.persianblog.ir

سلام الهام جون
ممنونم

خیلی خوشحال میشم اگه کمکم کنی
بهم بگو کی آنلاین میشی که یه خورده با هم حرف بزنیم...یا حداقل یه میل واسم بزن
مرسی عزیزم
منتظرتم

م.ص پنج‌شنبه 8 شهریور 1386 ساعت 06:40 ب.ظ http://melirah.blogfa.com

سلام
بسیار خوب ودلنشین و در عین حال با انگیزه . اتفاقی به وب شما دوست خوب آمدم . این روحیه برا ی ادامه اقامت بسیار لازم است آقای دکتر یوسفی از فامیل هاست که بتازگی از واتر لو به آمزیکا جهت ماموریت اعزام شده .در طول مدت ۱۰ اقامت در آنجا چنین حالات وروحیه ای گاها سراغش می آمد . بله ایمان به خدا ماندگار ی فکر و اندیشه افزایش خواهد داد .
خوشحال میشم فرصت شد به وبم سر بزنید
شاد وتندرست .
..بنام خدایی که جان می دهد -- زبان را به گفتن توان می دهد
. . .خدایی که چون خاک من می سرشت
. . . . . . .غزل پیشگی را برایم نوشت

پدر شنبه 10 شهریور 1386 ساعت 05:14 ق.ظ http://father78.persianblog.ir

گایتون که کتاب شیرینیه...ببینم این درس شما کی تمام می‌شه بالاخره؟...چند ساله که اونجا داری درس می‌خونی...

آذین دوشنبه 12 شهریور 1386 ساعت 12:25 ب.ظ

اگر تابستون ایران بودی اینقدر بهت خوش نمی گذشت. دیژه دلتنگی نداره. امیدوارم فرشته نگهبانت همیشه بیدار بمونه.
:*

فاطمه دوشنبه 12 شهریور 1386 ساعت 02:56 ب.ظ http://aftabgardooniha.persianblog.ir

سلام
خوبی؟ تازه همه ی پستت رو خوندم!
همیشه پست هات بهم انرژی میدن خیلی از تاریکی شب می ترسیدم ولی حالا.... فهمیدم هیچی نیست! جمله های قشنگی رو نوشته بودی.
همیشه همین طوریه آدم موقع رفتن بغض میکنی!
کی میایی ایران؟

Shokoufeh پنج‌شنبه 15 شهریور 1386 ساعت 01:20 ق.ظ

pas oonja dirtar shoroo mishe. in rooza jat kheili khalie

داود یاراحمدی جمعه 16 شهریور 1386 ساعت 07:34 ق.ظ http://artna.blogfa.com/

هی غزل

یادت هست !؟

آب پایم را سنگ می زد!

من بودم و تو ...!

نارون

یادگار خالی دستان پدر.

من بودم تو ...!

مادر .

باد دستانی پراز آینه

که تو درابدیت آن موهایت را شانه می زدی.

آرزو جمعه 16 شهریور 1386 ساعت 02:51 ب.ظ http://wwweblog.persianblog.ir

منم این تیکه بریدا رو خیلی دوست دارم! و ممممممممممممممممممممممممنونننننننن از اینکه به یاد تفلد عیدم بودی!!! هیشششششششششششکییییی به این خوشگلی تفلدمو تبریک نگفته بود. شرمنده که یکمی دیر شد،آخه کلی درگیریات داشتم! اینم بریا الهام و آذین عزیزم: *:*:*:*:*:*:*:*::**:*:*:*:*:*:*:*:

گلناز دوشنبه 19 شهریور 1386 ساعت 03:43 ب.ظ

یادته نگرانم بودی بی اینکه همو بشناسیم؟یادته دعام میکردی؟میشه حالا هم...؟

تارا پنج‌شنبه 22 شهریور 1386 ساعت 12:37 ب.ظ http://www.paripar.blogfa.com/

سلام خانوووووووم
خوبی . دلم برای خودت و خونت و این نوشته های روونت تنگ شده بود . راستش مدتی بود که نمیتونستم با سر فرصت و حوصله پای اینترنت بشینم و به وب دوستام سر بزنم . انگار روزای خوبی پشت سر گذاشتی .امیدوارم همه روزات قشنگ باشه و خوشبخت باشی . امروز روز اول ماه رمضان بود . فکر کنم خودت بودی که این ماه و خیلی دوست داشتی اگه اشتباه نکنم . امیدوارم این ماه ماه آرامش باشه برات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد