همه درختهای باغچه غرق شکوفه شدند. همه جا یک دست سفید و صورتی شده. مثل یک عروس زیبا. دیر رسید٬ اما رسید... بهار ما٬ دیر رسیدنش هم زیباست.
بعد از سفر تا مدتی دلم می گیرد٬ امـا آتش بازیهای Victoria day انرژی ام را برگرداند. جالب اینکه قبل از شروع٬ ماه نو را در آسمان دیدم و بعد از مراسم هم چشمم به هلال باریک بود.
یک لحظه به دلت می افتد٬ دلگرمت می کند و شکر می کنی. قبلا هم یکبار دیگر این حس خوب را داشتم. زمانی که هنوز ایران بودم و اوایل تصمیم گرفتنهایم بود... آن روزها از مسوولیت چیز زیادی نمی دانستم... یادم هست بهــــار بود و در راه سفر بودم... توضیحش کمی مشکل است... نمی دانم شکوه و عظمت حضور او بود یا زیبایی حضور من٬ یا همزمانی آنها. دست هدایتی که حامی همه موجودات است (تاکید می کنم همه موجودات) پشتیبان من هم خواهد بود٬ خدای همه اینها٬ خدای من هم هست. خدای همه انسانها٬ خدای هدایتگر و حامی!
باورم اینست زیبایی منعکس می شود و اصل و منشا آن زیبایی پروردگار است که در طبیعت متجلی و در درون انسان نهان می ماند... و زیبایی درون در رفتار٬ ظاهر٬ گفتار٬ نوشتار٬ هنر و باقی آثار منعکس می شود و همچنان و همچنان... و اعتقادم اینست که هیچ قدرتی جلوی انتشار آن را نمی تواند بگیرد. همینطور معتقدم که زشتی و بدی هم در جهان منعکس می شوند. به چرخه ای فکر می کنم به نام چرخه Violence که همینطور می گردد و قربانی می گیرد.
اینرا برای خانومی می نویسم که می گوید صبحها پشت میز کوچکی٬ در محیط کوچکی کار می کند و با مردمی معاشرت دارد که نحوه برخوردشان را نمی پسندد... یادت باشد بزرگترین دروغ جهان را باور نکن و بزرگترین دروغ جهان به گفته پائولو کوئلیو این است: "در لحظه مشخصی از زندگیمان٬ اختیارمان را بر زندگی خود از دست می دهیم و از آن پس سرنوشت بر زندگی ما فرمانروا می شود. این بزرگترین دروغ جهان است."
ــــــــــــــــ
تصور زندگی کردن در محیطی که شهروند عادی اش حق نگهداری اسلحه دارد و درصد جمعیت مکزیکی و سیاه پوست زیادی دارد٬ برایم خیلی خوشایند نیست. نمی خواهم مثل یک نژادپرست صحبت کنم٬ و به ملیت خاصی برچسب بزنم٬ خصوصا اینکه به خاطر ایرانی بودنم می دانم بیشتر اینها در حد استریوتایپ است. اما دلیلم اینست که احتمال وقوع جرم از طرف کسانی که در گذشته بکگراند اجتماعی بالایی نداشتند یا بهتر بگویم مشکلات اجتماعی زیادی داشتند به نظرم بالاتر و خطرناکتر است. دلیل دیگرم اینست که از چرخه بی رحم Violence می ترسم. یکی از بحثهای جامعه شناسی که در موردش دیبیت زیادی وجود دارد در مورد الگو پذیری رفتار جوانان از عاملان زور است. توضیحی در مورد یک روند ناخود آگاه که در رفتار بوجود می آید و مثل یک چرخه بی رحمانه در جامعه و حتی از نسلی به نسل دیگر می گردد. همین است که زندگی کردن در کشورهایی مثل امریکا و حتی ایران (کنونی) مطلوبم نیست... با این حال تصمیمهای غریبی گرفته ام و دارم آنجا رفتن را بررسی می کنم.
باز چند تا ساک و چمدان جابجا کردم به دست راستم فشار آمد. باز Ganglion دستم دردسرساز شده. مدتی است کارهای تایپی عقب افتاده... چپتر مربوط به Proto oncogenes & T. suppressor ها را باید دوباره دوره کنم... و همه بخش restriction enzymes!
خانم قهرمانی همدوره مرضیه برومند بوده و حمید جبلی را خوب می شناسد. موضوعاتی را که برای نمایش عروسکی استفاده می کند٬ اجتماعی و گاهی سیاسی هستند. چند روز قبل از اجرای برنامه از او خواهش کردیم طنزهای سیاسی را حذف کند٬ نه اینکه ترسی داشته باشیم٬ تذکر ما بیشتر به خاطر موقعیت بچه های اینترنشنال بود... این 720 دلاری که جمع شد٬ مدیون زحمت و محبت او هستیم. نفس راحتی کشیدیم. حالا با خیال راحت می توانیم بگوییم مبلغ آبرومندانه ای جمع شد... بیشتر از این هم نمی شد دست دست کرد.
چشمهای دریایی ات!
مواظب ِ چشمانت باش!
کرکس ها در لباس ِ قناری بسیارند
همینها که چشم دوخته اند
- با منی یا خودت؟!
- مگر فرقی هم می کند؟
بی چشم های ِ تو
هرگز
دریا را نخواهم دید
مواظب ِ چشمان خودت باش.
این لینک Caravanserai از Loreena McKennitt را خیلی دوست دارم٬ مخصوصا به خاطر ویولن سل که به کار برده.
May. 20
فصل٬ فصل نرگسهای مست است و لاله های سرخ!
فصل آسمان مینایی و پاره ابرهای صورتی رنگ
هنگام غروب! یک ماه از شروع بهار می گذرد٬
هنوز درختان به شکوفه ننشسته اند... ولی تا
چشم کار می کند پرنده های مختلف و بچه سنجاب
هست که تند و سریع از این شاخه به آن شاخه
می پرند... امتحانها تمام شده و در حال
استراحتم... صبح که از خواب بیدار می شوم٬
باور نمی کنم کلاس و امتحان ندارم:)
کم کم دارم به مرحله چهار سال دوم نزدیک می شوم. تصورم اینست برای option هایی که در نظر دارم٬ امریکا ظرفیت بالاتری می خواهد. می دانم که هیچ جای دنیا امنیت و آرامش کانادا را ندارد ولی برنامه های درسی فرق زیاد دارند. امتحانهای زیادی را در پیش دارم٬ هرچند هنوز خیلی مانده٬ نباید کارها را برای آخر سر بگذارم... سفر کوتاهی به امریکا در پیش دارم که علاوه بر visit, می خواهم شرایط housing دانشگاههارا بررسی کنم. معمولا بیمه پزشکی٬ کاورج دندانپزشکی٬ و مخصوصا Security بالایی ندارند و از این لحاظ با اینجا تفاوت قابل ملاحظه ای وجود دارد.
سعدی علیه الرحمه می فرماید "ده درویش بر گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند" حالا شده حکایت ما ایرانیها که در کشوری به این بزرگی در اقلیت هستیم و هماهنگی و یکپارچگی خوبی نداریم. مثل هماهنگی شورای شهر با اتحادیه دانشجویان! تصمیم گرفتیم در این روزهای تعطیل٬ صرفا برای جمع آوری charity یک برنامه نمایش عروسکی و موسیقی سنتی ترتیب دهیم و مبلغ دریافتی را به صندوق حمایت از کودکان اختصاص دهیم. الان حدود ده روز است که به شورای شهر اعلام کردیم و هنوز ایمیل ما را به ایرانیها forward نکردند... ما به خاطر برنامه آنها تاریخ جشنها را تغییر دادیم٬ حالا برای یک ایمیل اینقدر معطل می کنند تا روز آخر. همینطور باید مرتب به آنها یاداوری کنیم که هدف اصلی را فراموش نکنند.
برای دیدن نیاگارا خیلی هیجان دارم... عکسی دارم که پدر و مادر در اوج جوانی در کنار کالسکه من از آنجا گرفته اند... دلتنگشان می شوم... هر جا می روم می خواهم آنها هم باشند٬ با جوجو طلا و بهنام گلم. با خاله ناهید و کیان و کیمیا!
خدایا لطف و رحمتت بسیار است. با چیزی که طاقتش را ندارم و در قدرتم نیست امتحانم نکن. پارسال این موقع که یادم می آید خیلی ناراحت می شوم. بی خبر بودم و روزی صدبار زنگ می زدم تا از حالش با خبر شوم. حرف هیچکس را جز سارا نمی پذیرفتم... اگر یک تار مو از سرش کم شود٬ دیوانه می شوم. اگر بدانم حالش خوب نیست٬ همینجا پرپر می شوم و می میرم... پدر! همیشه خوب باش! جای من در کنار تو خالیست٬ تا شانه های کوچکم را با محبت بفشاری و من پیشانی ات را ببوسم... تا تو لبخند بزنی و الهــــــــه ناز بخوانی و خانه غرق خوشبختی شود... راستی بابای الی٬ الهــــــــــه ناز را بهتر از معین و بنان می خواند.
ترانه: الهـــــــــه ناز
البوم: پرواز (معین)