ترسم که آشــوب لبت برهم زند شیـــــراز را
مریم خانم و صبا کوچولو برای این مدتی که سفر هستند٬ ماهی عید (فیشی) را دست من سپردند... فیشی کوچولوی صبا خیلی عزیز است٬ چون از بین 4 ماهی دیگر از عید زنده مانده. یک روز در میان٬ باید آب تنگ را کامل عوض کنم و هر بار دلم می لرزد. امروز می دیدم با انعکاس تصویرش روی دیوار تنگ بازی می کند٬ همین فردا می روم از petshop یک mate قرمز گلی برایش می خرم :)
عجب رسم زیبایی است٬ این خداحافظی دوستان ایرانی وقتی عزم رفتن می کنند. می گفت سلام تو را به عزیزانت٬ به خاک پاک ایران و مخصوصا شیراز که آرزویش را داری می رسانم :)
باید زودتر در موردش می نوشتم٬ فستیوال فرهنگ٬ موسیقی و لباس قشقایی به خوبی اجرا شد. بیشتر حاضران آذری بودند و نیمه دوم برنامه موسیقی و رقص آذری فوق العاده شاد بود. بر عکس شعرها و ساز و نوای قشقایی خیلی غمگین بودند. همان بخشهایی که نصف و نیمه متوجه شدم٬ همه حکایت جدایی٬ دل بستن٬ دوری و دل کندن بود.
از زیر تور سفیدی که به سر داشت٬ موهای بلند و مواجش دیده می شد٬ ادامه آن را از دو سمت در زیر گلو سنجاق کرده بود و یک دستمال بلند تاشده به دور پیشانی بسته بود. چشمهای درشت و براقش اینطور که خسته بود و با خستگی نگاه می کرد٬ زیباتر٬ آرامتر و رویایی تر به نظر می رسید. مدتی انتظار بود و سکوت و بعد با صدای ساز انگار دیدم که آرام اشک می ریخت... در تمام عمرم اینهمه چشمهای مشکی و حالتدار ندیده بودم٬ اینهمه نگاههای مغرور چشمم را نگرفته بود. خدا را به خاطر دیدن آنهمه زیبایی و شکوه شکر می کردم و به خودم می بالیدم.
لباس قشقایی پر نقش و نگار است٬ استفاده از تنوع رنگ و مهره دوزی و زری دوزی حاشیه لباس٬ جلوه خاصی به ان می بخشد و نیــــــــــــز در عین آراستگی٬ پوشیده و محجوب است.
دلم می خواست مثل بقیه لباس می پوشیدم اما دامنهایی را که خانم قراگزلو سفارش داده بود٬ هم خیلی سنگین بودند و هم خیلی بلند٬ اندازه ام نشد... آرام نشسته بودم و با دل و جان می شنیدم و دستمال بازی را تماشا می کردم... تمام مدت مادربزرگم (آنا) جلوی چشمم بود و سعی می کردم جلوی اشکهایم را بگیرم... اگر به خاطر آرایشم نبود٬ اشکهایم سیل می شد و آنهمه دنگ و فنگ به هم می ریخت...
(ترجمـــه خودم:) این غریب دیار توست... که بی تاج و بی تیر و تفنگ... برای دیدارت آمده...
صنم جان٬ تو همچون ماه ی و من چشمه سار... امشب عکس ماه که بر آب افتاد ( آی سودا)... مرا همچون ردایی به تن کن... دیدی! سهم دریای وجودم آخـــــر نصیب تو شد...
یکی از شعرها به داستان عاشقانه "غریب و صنم" اشاره می کرد. نکته جالبش این بود که وقتی غریب از جنوب به سمت تبریز می رفت٬ در بین راه صنم را در کنار آبشار دید. این خیلی شبیه قسمتی بود که نظامی در مورد خسرو و شیرین نوشته! :)) حالا صنم بدون آبشــــــــار نمی شد؟ بعد هم آخر نفهمیدم صنم٬ غریب کش بود یا غریب٬ صنم کش؟ یا هر دو گزینه صحیحند! این هم از ترکی فهمیدن بالای من بود که بخش مهم داستان از دستم رفت...
صحبت از نظامی شد٬ این چند بیتی که از خسرو و شیرین آوردم به نظرم اوج هنر او را نشان می دهند. چقدر این بیتها با هم موازیند:
همانا شمع از آن با آب دیده ست که او نیز از لب شیرین بریده ست
گره بر دل چرا دارد نی قند؟ مگر کو نیز شیرین راست دربند؟
چرا نخل رطب بر دل خورد خار؟ مگر کو هم به شیرین شد گرفتار؟
همیدون شیر اگر شیرین نبودی به طفلی خلق را تسکین نبودی
به شیرینی روند این یک دو مسکین تو شیرینی و اینان نیز شیرین
July.11