بیداری "چمش آبی"؟
وبلاگها را می خوانم. بیشتر از مسائل سیاسی و اجتماعی نوشته اند. ولی من امروز یاد گذشته افتاده ام. 
هفته دیگر روز اول کلاسهاست. امروز با نگار و نسترن به کتابفروشی رفتم- بوی کاغذ و لوازم تحریر حال و هوایم را عوض کرد. مرا برد به روزهای اول دبستانم- وقتی که کودکی بودم و برای رفتن به مدرسه عجله داشتم. آن روزها بوی ماه مهر بود- ماه مهربان.
اینجا کلاسها توی ماه نا مهربان شروع می شوند و برای شروعش هیچ عجله ای ندارم. کیف جدید نمی خرم همان قبلی خوب است. اما می خواهم خودکار و پاککنم نو باشند- چون چیزهای جدیدی می نویسم. روپوش جدید هم می خرم- می خواهم سفید سفید باشد و هیچ اثر بافر و اسید و آنزیم رویش نباشد. یک عروسک خرگوشک هم می خرم- برای گوشه کیفم. اینقدر کوچک است که به درد جا کلیدی می خورد. نسترن هم یکی می خرد. به خانه می روم.

قفسه های کتاب خاک گرفته اند- باید تمیز شوند. قفسه کمد دیواری هم همینطور- آنجا که عروسکها را گذاشته ام. بعضیهاشان خیلی تنها ماندند.
"چمش آبی" هم آنجا نشسته است. به خاطر چشمان آبی اش "چمش آبی" صدایش می کردم. عروسکی که مادر برای تولدم داده بود- حتی در دورترین خاطره او را به یاد دارم. وقتی به اینجا میامدم- با زحمت زیاد او را توی چمدانم جا دادم. وقتی مامور فرودگاه او را از بین اینهمه لباس بیرون کشید- پدر نگاه عجیبی به من کرد. مامور فرودگاه عروسکم را تفتیش کرد. جمهوری اسلامی حتی عروسکها را هم تفتیش می کند!

انگار من با او خیلی مهربان نبودم- وقتی یک دستش از بازو جدا شد و پدر با زحمت فراوان آنرا سر جایش گذاشت. وقتی با خودکار روی دستش اسمم را نوشتم, مادر توی دفتر خاطراتش نوشت: "امروز الهام جان در 4 سالگی اسمش را کامل نوشت." و خوب می دانست که اسمم را فقط نقاشی کرده ام. روی صورتش هم کمی خودکاری شده بود. پدر هر چه تلاش کرد حتی با استون هم پاک نشد. لباسش کمی خراب شده بود. چمش آبی لباس نو می خواست. ماه منیر خیاطی بلد بود. گاهی برای کمک به مادر بزرگ به خانه اش می رفت
- لباس برای این!؟ این دیگه چی چیه؟! صورتش چرا خودکاریه؟
اما مادربزرگ بچه ها را بهتر می فهمید:
- نه خیلی هم خوشگله- بیارش ببینم.
آنروز ماه منیر برایش لباس آبی با تور سفید دوخت و من دیگر بیشتر مراقب لباسش بودم.
تا قبل از دبستان با او صحبت می کردم- برایش شعر می خواندم که خوابش ببرد. او هم گاهی شعر می خواند- دکمه ای داشت که وقتی فشار می دادم می گفت: 
The animals went in two by two hurrah hurrah,The animals went...
بعد دیگر نخواند- وقتی که توی استخر افتاد و سر تا پایش خیس شد. از دبستان چمش آبی مرا کمتر دید. ماهی یکبار- دو ماهی یکبار و کم و کمتر. ولی هنوز اینجاست- با صورت خودکاری و چشمهای آبی تو قفسه نشسته است و به گذشته ها فکر می کند-و شاید به این فکر می کند آن روزها چقدر زیبا بود. آن روزها که با گچ توی حیات جدول می کشیدیم و مراقب بودیم پایمان روی خط نرود. خواهرم آذین اول از همه از بازی بیرون می رفت و بعد من و مارال ادامه می دادیم.
آن روزهای کارتونهای رنگی- پینوکیو که یادمان می داد دروغ نگوییم! روزهایی که گاهی با مادر بزرگ, "خونه مادربزرگه" می دیدیم و شعرش را دوست داشتیم. و قصه های خود مادربزرگ شبهایی که خانه اش مهمان بودیم و سایه بلند درختان روی دیوار شکلهای ترسناکی می ساخت. 
صدایش ناز بود- مثل مخمل ناز- خواب می آورد وقتی قصه می گفت. همیشه فکر می کردم چمش آبی اگر روزی حرف بزند- صدایش شبیه مادربزرگ خواهد بود- با همان لحن صمیمی.
به چمش آبی می گویم من دیگر بزرگ شده ام- هفته دیگر دوباره کلاس دارم. چمش آبی روی قفسه خوابیده است.انگار دیشب گریه کرده بود!    

 
                                                                                     Sep. 01/05