که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت |
این جاده می پیچد و امتدادش را ... ... چهار شب دیگر٬ هزار و یک شب از آفتابگردون می گذرد. از نهم بهمن ماه 1383 در اینجا نوشته ام و تا چهار شب دیگر باید به این فکر کنم که چقدر برای نوشتن فرصت دارم. وقتی که برای نوشتن دلتنگم٬ و برای شعر خواندن دلتنگتر سراغ نوشته های گذشته می روم. کم کم برنامه هایمان هماهنگ می شود و آنها هم برای سفر آماده می شوند. خوشحالم از اینکه می توانیم همگی در ایران دیداری تازه کنیم... تنها مساله ای که نگرانم می کند٬ صدور گذرنامه ایرانی جدید است که تا December باید انجام شود... اصلا یادم نبود از اعتبارش گذشته٬ و باورم نمی شد پنج سال دیگر از عمرم گذشته٬ و این پنج سال ها همینطور پشت سر هم... منتظرم شناسنامه ایرانی ام را بفرستند و شماره کارت ملی بگیرم... خدا نکند کار کسی دست سفارت ایران در اتاوا بیفتد که برقراری تماس تلفنی غیر ممکن است٬ با اینهمه درس و امتحان یکبار دیگر باید حضوری بروم. شعر زیبای "طلوعی از مغرب" که منجم ایرانی در وبلاگش گذاشته بود: در سرزمین من
من شاهد برآمدن آفتاب شب آه ای دیار دور فانوس یاد توست که در خواب های من شب گرچه در مقابل من ایستاده است (نادر نادرپور) شبی که تب شعرم بالا گرفته بود٬ رمز محراب ابرو را به تنهایی دریافتم. بارها و بارها در اشعار حافظ خوانده بودم اما نمی دانستم. حالا هم شاید خوب نمی دانم٬ اما انگار دیدم٬ دو ابرو در مقابل هم خمیده... در حال عبادت٬ اما چرا اینطور؟ این چه رمزیست که هر دو با هم٬ در مقابل هم خم شده اند؟ عجله دارم هفته دیگر که دکتر صانعی را در جلسه می بینم٬ از او بپرسم. یا شاید دبیر ادبیاتم که در ایران است بداند... دو ابرو٬ با هم٬ در مقابل هم خمیده٬ برای احترام است یا عبادت؟ از روی ترس است یا عشق؟ این چه تعبیری است که حافظ بارها به کار برده؟ آن شب تب شعر رهایم نکرد... که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت... .................................. Oct.21 |