هنوز دارم برای برگشتن به عادت سحرخیزی٬ نظم و زمان بندی تلاش می کنم... کلاسهای Physio پنج روز در هفته ساعت 8:30 صبح! استاد خیلی نازنینی داریم. به همین زودی درسمان رسید به Voltage Mem. of Motor Neuron & Propagation of AP. کی فکرش را می کرد بدبوترین lab دنیا توی lab complex به این قشنگی باشد؟ با یک text پر از نکته های ریز و اینهمه جزئیات برای یک وسواسی مثل من! پنهان نمی کنم برای این کلاس خیلی اضطراب دارم و تصمیم دارم در جلسات stress management شرکت کنم... هفته اول طراحی آزمایش٬ با مثالهای فارماسیوتیکال و Placebo eff و بحث confounding vars به نظرم جالب بود. اما نـــــــــه! تدریس هیچکس مثل بابابزرگم نمی شود. در واقع او بود که نظرم را در مورد stat کمی عوض کرد. فقط یک کـــــمی...  

  در جشنی که برای معرفی انجمنها به دانشجویان جدید برگزار شد شرکت کردیم. از یک هفته قبل مشغول کار پوستر و مقدمات بودیم... زمینه پوستر غرفه ما٬ پرچم ایران بود و همگی T.shirt یکسان پوشیدیم همراه با بازوبند سبز رنگ. اتفاقا شش نفر جدیدالورود در مقاطع مختلف عضو جدید گرفتیم که با دیدن پرچمها٬ به سمت ما آمدند و با گز و شیرینی ازشان پذیرایی شد. بچه های قدیمی هم چهره شان آشنا بود و ما را به اسم می شناختند ولی هرچه فکر کردم اسمشان را به خاطر نیاوردم. 

  حدس می زدم که سر طرح پوستر بحث بالا بگیرد. مشاجره سر نشان الله وسط پرچم بود. هیچوقت موافق اعتبار حکومت حاضر جمهو. اس. ای. نیستم٬ ولی بدون سیمبل ا... می شود پرچم مکزیک٬ یا با تغییر زاویه می شود ایتالیا... رای گیری تا حدی مساله را حل کرد ولی خانم ف. تحمل نکرد و با عصبانیت چیزی که هشت ماه توی دلش نگه داشته بود خالی کرد. هدف اصلی اش من بودم و مدیر گروه! توی فرهنگی که من بزرگ شدم٬ یاد گرفتم برای احترام به بزرگتر سکوت کنم. اهل غوغا و هیاهو نیستم و با هر فرهنگی همکلام نمی شوم. هیچوقت نشده با صدای بلند جواب بدهم و خودم را تا حد او پایین بیاورم. خوشبختانه در کنار این٬ همه روشهای Assertive بودن را یاد گرفته ام و بارها تمرین کردم. یک نامه کتبی نوشتم که همه ما Offend شده ایم و با رای همه و تقاضای اتحادیه مرکزی وادار به انصراف شد. موقع رفتنش یک جمله شفاهی گفتم که امیدوارم یادش بماند. به او گفتم قبل از اینکه هر کار فرهنگی را برای جامعه کوچک ایرانی شروع کنی باید مراقب دایالوگ خودت باشی توی همین گروهی که هستی...           

  انجمن شهر به زودی برنامه شب شعر در پیش دارد. سنتور و سه تار و دف با اشعار مولوی و حافظ خوانی. میزهای آراسته با گل و شمع های روشن! اجرای دف با خانم قوامی! "ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم... تو کعبه​ای هر جا روم قصد مقامت می کنم" ایمیلشان حسابی هوایی ام کرد. اعضای انجمن شهر گاهی چنان "دستی از غیب برون آورند" که دانشجو جماعت حیران بمانند. برای شعر خواندن بیست دقیقه وقت گرفتم اما هنوز شعری انتخاب نکردم. 

  با اینهمه خبرهای خوبی که امسال داشتیم و بچه هایی که رشته های خیلی خوب پذیرفته شدند٬ به نظر می رسد امریکای جهانخوار مساله ملیتها را کنار گذاشته و با آغوش باز دانشجو می پذیرد. هر خبر موفقیت برای همه ایرانیها امیدبخش است... برای هر کس٬ هر قدم و هر آغازی حداقل یک سال امادگی فکری می خواهد. امان از این آمادگی ها و فکر کردن و فکر کردن های بی پایان... 

  تابستان باران خیلی کمی داشتیم. باید بگویم حسابی دلتنگ باران بودم. فکر نمی کردم عطر خاک و ذرات غبار کنار رودخانه اینقدر مستی آفرین باشد. یادت هست عطر باران مستت می کرد؟ حالا من عاشق این خاک باران خورده ام.    

از عبدالملکیان: 

و شایسته این نیست Hand & Sand

که باران ببارد

و در پیشوازش دل من نباشد

و شایسته این نیست

            که در کرت های محبت 

                    دلم را به دامن نریزم

                                   دلم را نپاشم

کجا بودم ای عشق؟

چرا چتر بر سر گرفتم؟

چرا ریشه های عطشناک احساس خود را 

                                             به باران نگفتم؟

چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم؟

ببخشای ای عشق!

ببخشای بر من، اگر ارغوان را نفهمیده چیدم

اگر روی لبخند یک بوته

                                     آتش گشودم

ببخشای بر من که هرگز ندیدم

نگاه نسیمی مرا بشکفاند

و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند

و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم

و از باور ریشهء مهربانی برویم

ببخشای ای عشق!

                                                                                            Sep.13