یک بستنی آلاسکای نارنجی به دست تو می دهم
یک ذرت بو داده دست خودم
.
شکر طعم لبان تو می شود
نمک طعم لبان من...

 

دلم لک زده است برای آن روزها; بازی توی کوچه... وسطی و هفت سنگ... فریاد شادی در جمع بچه ها٬ سر زانو ها و آرنج های زخمی. شلوارکهای خاکی و موهای خیس از عرق چسبیده به پیشانی.
دلم لک زده است برای یار کشی... من من تو تو... و من که بدوم پشت سر پسرک قدبلند و باریک اندامی بایستم که میدانم الان مرا میکشد... الان اسم مرا می خواند :))
و بازی شروع میشود.
هفت سنگ و وسطی... استپ هوایی و ... بلند قدترین مان بازی را آغاز می کند و کوچکترینمان نخودیِ بازی می شود.
توپ بین دستهای ما میچرخد.
و با آن تپش های قلب هایمان و عشق های دوران کودکی.. نگاه هایی که در وقت بازی دیگر از هم نمی دزدیمشان... و صمیمیت ها و رفاقت هایمان... با صدای خنده ها و شلوغ بازی ها و جر زدن ها٬ (و من که خدای جـــــــر زدن بودم) در سایه - آفتاب عصر یک روز تابستانی در حجم مستطیل شکل کوچه ای که سایه ها را تا شـــــب کـــــــــــش می داد.
توپ بین دستهای ما میچرخد...
و با آن لحظاتِ بی واسطه شاد بودن... بی چرا دوست داشتن... و بی دغدغه فراموش کردن. در حجم بی شکل ذهن ما برای همیشه جاودانی می شوند.
توپ بین دستهای ما می چرخد...
توپ را به من پاس میدهند... و داد میزنند.. زود باش! زود باش! برای یک لحظه انگار بر می گردم به ده سال پیش٬ پانزده سال پیش... 

...................

 

حرفهای نینا طوری است انگار حرفهای دل من را در جمله هایش می نویسد. می گفت چشمت را ببند و آرزو کن! زود باش بگو! آرزو کن! چشمانم را می بندم٬ توی ذهنم دنبال آرزوهایم می گردم... بعد می گویم: من آرزویی ندارم. 

آرزوی برگرداندن زمان به عقب٬ رفتن به کوچه- خیابان دوران کودکی ام؟؟ مگر در رویاهای کوانتمی ام بشود!!

یک آرزو دارم٬ اینکه دیگر از خانواده ام دور نباشم٬ یا حداقل زودتر ببینمشان٬ چه فایده که دور و کوتاه است.  
بیشتر فکر می کنم...
فکر می کنم آرزوی همیشه ماندن عزیزی چه آرزویی ست؟ وقتی می دانم که قرار مدار های زندگی بر رفتن استوار است؟ یا آرزوی همیشه سالم بودن کسی... همیشه؟ می شود آیا؟
آرزوی رسیدن به چیزهایی که دست من نیست یا که نمی توانم برایشان تلاشی بکنم؟!
آرزوی داشتن چیزی؟ وقتی به از دست دادنش فکر می کنی؟!! یا آرزوی بودن چیزی وقتی که نیست؟ و نبودن چیزی وقتی که هست؟!

آرزوها ی امروزی؟
آرزوی صلح جهانی و برابری و آزادی؟ ... آخر دنیاست آن موقع به گمانم! و یک آرزو٬ آرزوی من تنها کار به جایی نمی برد..

پس می ماند یک چیز...
آرزوی... گفتن ندارد :) جایش توی دل من است. 

...................

 

گفته "میاد٬ میاد٬ میاد" از خوشحالی در پوست نمی گنجم. نیلوفر عزیز دو هفته دیگر از ونکوور برای دیدنم می آید و چند روز پیشم می ماند. تقریبا بعـــــــد از یک سال همدیگر را می بینیم. خوشحالم! اما وقتی به دوری و جدایی فکر می کنم٬ دلم می گیرد. می دانم قرار مدار زندگی بر رفتن است. فرودگاه را به خاطر دو چیز دوست دارم٬ یکی برای رفتن٬ و یکی موقع استقبال کسی!

 

بیست و پنجم مرداد روز تولد پدرم هست. داشتم فکر می کردم چطور سوپرایزش کنم؟؟ پدر با چی خوشحال می شود؟! :)

 

                                                                                         July.30