امسال عید نداشتیم.

دیگه نوازش دستاشو ندارم- دیگه برام قصه نمیگه. مادربزرگ خوبم چشماشو بست و برای همیشه خوابید. من حتی کنارش هم نبودم.دیگه منتظر من نیست که به ایران برم. او دیگر تا خدا رفته است.

در فضای بین باور و نا باوری- در مرز میان پذیرفتن و نپذیرفتن, تمام خاطرات با او بودن برایم مرور شد. کاش سینه ام می شکافت.

آرزو کردم کاش به او گفته بودم چقدر دوستش دارم. کاش گفته بودم که قدر محبتش را می دانم و گفته هایش را همیشه به یاد خواهم داشت.
امشب تا صبح برایت لالایی می خوانم که خوب بخوابی- همانطور که روزی برایم خوانده بودی- اگر به یاد بیاورم. مادر بزرگ خوبم آرام بخواب.