After midterms

   از روز دوشنبه که امتحانهای میدترم تمام شدند, حس خوبی دارم- انگار در آسمانها سیر می کنم. هر چند هنوز quiz و discussion هست ولی تا April که فاینالها شروع می شوند, نگران امتحان نیستم. به‌دنبال data & evidence برای essay ها هستم. 3 تا paper دیگر بنویسم این ترم تمام می شود و من هم نفسی می کشم. حالا که با آرامش کتابها را می خوانم, مطالعه را بیشتر دوست دارم. اینطور خیلی بهتر ست.

"Not Everything Learned Is Written In Books " موضوعی بود که (grade 12) دبیرستان Graham باید essay می نوشتیم و چقدر برای من سخت بود.

روز دوشنبه سر امتحان در جواب یک سوال, نکته ای به ذهنم رسید که با سوالات دیگر فرق داشت. نکته ای که قبلا یک دوست به من یادآوری کرده بود و عجیب که آنموقع نمی دانستم در حال یادگیری هستم. نکته ای که در کتاب نوشته نشده بود. د

کتر شریعتی می گوید:

  "یکی نغز بازی کند روزگار   که بنشاندت پیش آموزگار" نه آموزگاری که شاعر می فرماید, کسیکه به آدم معلومات می آموزد! معلومات را که از هر با معلوماتی میتوان آموخت; حتی از یک کتاب [چند صفحه ای]. اما روزگار وقتی دست به یک بازی نغز می زند که ناگهان در برابر روحی می نشاندت که احساس می کنی یک حادثه است.

باید از او ممنون باشم. 

                                                     ............................ 

 چه عشقی می کنم با این "کویر" دکتر شریعتی!

از همان دوشنبه که امتحانم تمام شد, کتابهای مختلفی را شروع کرده ام. دفعه اولی ست که آن را می خوانم. حالا می فهمم چرا خانم دکتر اینقدر سفارش می کرد که حتما این را بخوانم. قبل از ایران رفتن یادآوری می کرد که حتما آن را بخرم. آنجا کتاب خواندنم خیلی پیش نرفت و نصفه کاره ماند. به قول خودم شیرینی اش نصفه و نیمه به دلم نشست. حالا هر ساعت آزادی که گیر میاورم, هرقدر خسته باشم کمی از آن را می خوانم و به عمق نوشته ها فکر می‌ کنم. قسمتهایی از آن را که به نظرم خیلی بی نظیر بود انتخاب کردم:

    "هنر من و بزرگترین هنر من: فن زیستن در خویش. همین بود که مرا تا حال زنده داشت. همین بود که مرا از اینهمه دیگرها و دیگران بیهوده مصون می داشت. هر گاه با دیگران بودم خود را تنها می دیدم. تنها با خودم, تنها نبودم اما, اما اکنون نمی دانم این "خودم" کیست؟ کدام است؟ هر گاه تنها می شوم گروهی خود را در من می آویزند که منم و من با وحشت و پریشانی و بیگانگی در چهره هر یک خیره می شوم و خود را نمی شناسم! نمی دانم کدامم؟ می بینی که چه پریشانی ها در بکاربردن این این ضمیر اول شخص دارم, متکلم! نمی دانم بگویم از اینها من کدامم یا از اینها من کدام است؟ پس آنکه تردید می کند و در میان این "من" ها سراسیمه می گردد و می جوید کیست؟ من همان نیستم؟ اگر آری پس آنکه این من را نیز هم اکنون نشانم می دهد کیست؟ اوه که خسته شدم! باید رها کنم. رها میکنم اما چگونه می توانم تحمل کنم؟ تا کنون همه رنج تحمل دیگران را داشتم و اکنون تحمل خودم رنج آورتر شده است. می بینی که چگونه از تنهایی نیز محروم شدم؟!"

و بعد ابعاد عقل‌ و‌ منطق و حس را که از روح ناشی می شود در انسان معرفی می‌ کند. این قسمت پایین را خودم کم کم دارم می فهمم ولی هنوز کامل نفهمیدم:

  "این روزها خوب می فهمم. چندی است دارم می فهمم. می فهمم؟ نه, فهمیدن یک راز, یک ابهام که اینچنین مداوم نیست. موضوعی را فهمیدن, دانستن, آگاه شدن و پی بردن که نمی تواند یک فعل استمراری باشد. یکبار به مجهولی پی می بریم و از سری آگاه می شویم و بعد باید بگوییم: "من آن را مثلا چهار روز پیش, دو سال پیش, عصر فلان... چهارشنبه, در اثنای یک مطالعه, یک مکاشفه,یک سفر, یک دیدار, یک درس فهمیدم." راست است. فهمیدنهای علمی و دانستنیهای فلسفی چنین است. عقل اینچنین می فهمد. عقل ابزارش منطق است و منطق دو حالت را بیشتر نمی داند: "می فهمم", "نمیفهمم" و همین! بیش از این نیازی ندارد. آنچه را باید بفهمد طبیعت است, اسرار دنیا است و این ها همه یک بعدی اند. یک معنی بیشتر ندارند. اما کار روح چنین نیست. فهمیدن در عقل, همچون روشن شدن یک لامپ الکتریکی در اطاق یا برق زدن یک صاعقه در فضا, یکبارگی صورت می گیرد. در یک لحظه اطاق تاریک است و در لحظه دیگر روشن و میانه این دو حالتی دیگر نیست [استنباط خودم (0,1)]... اما فهمیدن در روح بگونه سر زدن آفتاب, از افق مشرق است. آفتاب فهمیدن از افق دور و مبهمی در روح طلوع می کند و نهر سپیده صبح یک معرفت, طلوع آفتاب یک نوع حکمت, یک نوع عرفان, دریافت یا بینایی از پس قله کوهی, در صحرای بی پایان و اسرار آمیز "ولایت جان" جاری می شود. همچون خورشیدی بر یخچالها و توده های نا خودآگاهی و انجماد و سکوت می تابد و می گدازد و قطره ها کم کم جویبار و جویبارها اندک اندک نهر, و نهرها رفته رفته دریا می شوند و آدمی را از درون غرق می کنند. آفتاب آگاهی, گرمای روشن آشنایی همچون حلول مستمر "فردا" در جان "امشب", و همچون ورود پنهانی و پیوسته بوی بهار که در اسفند ماه می پیچد- پاره های سیاهی جهل و دامنه های یخ گرفته زمستانی را در سرزمین روح میراند و میگدازد, و این "تغییر فصل" آغاز دارد اما بی پایان است. در این دنیا, آفتاب همواره در سر زدن است, بهار همواره در رسیدن و دل, مدام, در فهمیدن!"

(: ) شما هم همان حسی را دارید که من دارم؟ کم کم دارم می فهمم! چه توصیفهای زیبایی به کار برده, یک جور آدم را غرق می کند. زیباترین توصیفها را اینجا خواندم. جایی که از ستاره های کویر می گوید و از اصطلاح خاص مردم ده برای لغت "کهکشان", مخصوصا وقتی قبل از خواب می خوانم دیگر به هیچ چیز دیگر فکر نمی کنم! چشمانم را می بندم و ستاره های آسمان را تصور می کنم که پشت اینهمه ابر پنهانند:

   "آن شب نیز من خود را بر روی بام خانه گذاشته بودم و به نظاره آسمان رفته بودم; گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلقی که بر آن مرغان الماس پر ستارگان زیبا و خاموش تک تک از غیب سر می زنند و دسته دسته به بازی افسونکاری شنا می کنند. آن شب نیز ماه با تلالو پر شکوهش که تنها لبخند نوازشی است که طبیعت بر چهره نفرین شدگان کویر می نوازد, از راه رسید و گلهای الماس شکفتند و قندیل زیبای پروین- که هر شب دست نا پیدای الهه ای آن را از گوشه آسمان, آرام آرام به گوشه ای دیگر می برد- سر زد و آن جاده روشن و خیال انگیزی که گویی, یک راه راست, به ابدیت می پیوندد: "شاهراه علی", "راه مکه"! که بعد ها دبیرانم خندیدند که: نه جانم, "کهکشان"! و حال می فهمم که چه اسم زشتی! کهکشان! یعنی از آنجا کاه می کشیده اند و اینها هم کاههایی است که بر راه ریخته است! شگفتا که نگاههای لوکس مردم آسفالت نشین شهر, آنرا کهکشان می بینند و دهاتیهای کاهکش کویر, شاهراه علی, راه کعبه, راهی که حضرت علی(ع) از آن به کعبه می رود! کلمات را کنار زنید و در زیر آن روحی را که در این تلقی و تعبیر پنهان است تماشا کنید!" 

کلامش سحر انگیز ست, طوری که می خواهی تا صبح بنشینی تمامش کنی.

از سحر عزیز تشکر می کنم که در قسمتی از تایپ این پست کمکم کرد. 

آفتابگردون و Aftabgardoon assistant  :) 

                                                                                                                       

                                                                                                                                       Mar.02/06